در حال بارگذاری ...
به بهانه تماشای نمایش«اسب»

آنجاست که یک شاهکار خلق می شود به نام«اسب»

بهنام زینعلی؛ مگر می‌شود یک اسب چهارنعل در محیطی غیرمتعارف بتازد و همه چیز سر جای خودش باقی بماند؟ باهمان نظم و چیدمان و ترتیب! نه چیزی بشکند، نه زمین بیفتد، نه از خط قرمزش عبور کند!
این غیرممکن است مگر آنکه همه چیز مطیع هوش و زیرکی و دقت یکنفر باشد که کارش را بلد است. نه تصحیح میکنم کارش را خیلی خوب بلد است. کسی مثل آرش دادگر که دقیق تر از همیشه میداند اسبش را چطور برقصاند و بتازاند و ترتیب هیچ‌ چیز بهم نخورد. ساعتها از تماشای این مدرنیسم جذاب گذشته و من هنوز تصاویری که دیدم را در ذهنم مرور میکنم. ذهنی که پس از دیدن اثر شاهکار اسب بشدت مخدوش شد. مثل ذهن «کَش». بازیهای یکدست، روان و کارگردانی ِ بی نقص که بخوبی خودش را به رخ میکشد. از ابتدای امر بقول معروف چک اول را جوری به تماشاگر میزند که از روی صندلی شصت دقیقه تکان نخوری. وقتی آرش دادگر ساعت قدیمی زنگی را کوک میکند و صدای دینگ دینگ زنگش فضارا پرمیکند میشود فهمید که قرار است شاهد یک اثر خوش ریتم بود. پوزیشن های بازیگران، حالتها و ایستاها و قدمهایی که برمیدارند ، دل هر کارگردانی را آب میکند که کاش این بازیگران پرانرژی، بازیگر من بودند.
فضاسازی و طراحی صحنه هم که حرفش را نزنیم بهتر است. هیچ چیزی اضافه نیست. اصلا انگار کارگاه دکور تالار حافظ را یکجا برای تاخت و تاز این اسب چموش ساخته اند. حتی خطوط گچی و بادکنکهایش هم پشت سرش فکری عمیق پنهان بود. چه برسد به برفی که حسابی میبارد. چه برسد به دربهایی که سرخم میکند در مقابل ایده‌ی ذهنی کارگردان. به میانه‌ی راه که میرسیم حال تماشاگر مانده و تکه‌های خوش تراش پازل از هم پاشیده. هرقطعه برای خودش برشی ناب دارد. فرمی خوب و خوش حالت اما غرق درمیان ده ها تکه‌ی پازل ناب دیگر که یک برهم ریختگی و بی نظمی ظاهری و تعمدی را برایت به تصویر میکشند. اما امان از (آن) و لحظه‌ای که این تکه‌های خوش فرم کنار هم چیده میشوند. آنجاست که یک شاهکار خلق میشود بنام نمایش اسب به کارگردانی آرش دادگر و تهیه کنندگی انجمن بسیار محترم نمایش استان تهران که دیدنش صد درس بازیگری است برای هنرجویانی که دلشان میتپد تا وارد دریای پرتلاطم تئاتر شوند.

 




نظرات کاربران