یادداشتی بر نمایش «شبی که باد در شاخ هایم پیچید»
روایت افسانه ای از عشق

نمایش «شبی که باد در شاخهایم پیچید» روایت صیادی است به نویسندگی روح الله سمیع که برای شکار به دل جنگل میزند و با دختری افسونشده، طلسم ایزد آب، روبهرو میشود. در دل این برخورد، عشقی تراژیک و تقدیری شوم شکل میگیرد که سرنوشت آنها را به تکراری تلخ میکشاند.
از هفته ی قبل به علیرضا_تاجیک عزیز قول داده بودم که برای تماشای تئاتر شبی که باد در شاخ هایم پیچید به ورامین بروم. غافل از اینکه روزهای بعد از آن قولی که دادم ، روزهای سخت و تلخی خواهند بود و انرژی لازم برای تماشای تئاتر او و گروه نازنینش را نخواهم داشت. اما چشم به در بودن برای بچه های تئاتر شهرستان خاطرات تلخی به یادم آورد که از جایم کند و در مسیرم قرار داد.
شب عجیبی بود.
همیشه ، در کنار بچه های تئاتر متحول می شوم و انرژی رفته ام باز می گردد.
یک کار حرفه ای و درجه یک دیدم . طراحی صحنه و موسیقی زنده در بدو امر میخکوبم کرد. من خوب می دانم اگر در شهرهای کوچک بخواهی که صحنه ای بسازی و نوایی به گوش تماشاگر برسانی که فعالیت های فوق برنامه ی مدارس را تداعی نکند چه ها باید بکشی . هنوز در حیرت اولیه بودم که با آن بضاعت اندک امکانات نوری سالن آمفی تئاتر فرهنگسرای رازی ورامین که نسبت به یک دهه قبل هیچ فرق چشمگیری در زیرساخت ها و تعداد پروژکتورهایش به چشم نمی خورد، غافلگیری بعدی با خلاقیت نورپرداز اتفاق افتاد. نوری که در مرکز صحنه یک گروه همسرای چهار نفره و یک سرآهنگ را در یک دایره نورباران کرد.
گروهی زنانه که "برکه" را نمایندگی می کردند و سرآهنگشان
"دختری در طلسم ایزدآب زینب عادلفر بود.
این گروه تمام طول نمایش روی صحنه بودند و مدام در آرایش های دینامیک بدیعی قرار می گرفتند . از حالتی به حالت دیگر تبدیل می شدند , حتی لحظه ای در هماهنگی شان خللی به چشم نخورد.
لباس و گریم هایشان از نمایش "مرگ یزگرد" تاثیر پذیرفته بود که همین هم خوشحالم کرد. اینکه گروهی جوان و نو جو از تصاویر آثار اساتیدی مثل بهرام بیضایی مدد بجویند و آن را منبع الهام خود قرار دهند نه تنها کپی کاری به نظرم نیامد بلکه جوری از ادای دین و عشق ورزی بود.
بازی خود علیرضا تاجیک که کارگردانی اثر را هم به عهده داشت و بازیگر نقش درخت حسین کاظمی بیشترین تاثیر را در مسیر انتقال معنای نمایش داشتند.
بازیگر نقش ایزد صادق فخاری ، صرفنظر از شروع کم حرارتش ، به سرعت در مسیر اصلی قرار گرفت و ارتباط کم جانی که در مقابل شکارچی کور می رفت که آسیب بسازد را اصلاح کرد و خیلی زود از جانب تماشاگر در کنار بازیگران دیگر پذیرفته شد.
بازیگر نقش دخترطلسم شده که بسیار جوان بود و محدوده ی حرکتش در دایره ی برکه بسیار کوچک بود شگفت زده ام کرد. آن طور که از یک بازیگر با تجربه انتظار می رفت عمل کرد. هم خودش را به درستی مدیریت کرد هم چهار همسرای همراهش که هیچکدام در آن دایره ی تنگ با آن همه حرکت و گفته های متنوع در کنار خواندنی های گروهی و گاه سولو ، حتی یک خطای کوچک مرتکب نشدند. حتی یک برخورد سهوی دو بازیگر که در تئاتر شهرستان بسیار عادیست و در سال های پیشین عمومیت هم داشت ندیدیم.
در تئاتر شهرستان تا همین چند سال قبل رفرانس هم بخشی غیر جدی و ناموزون بود که انگار اهمیت ندارد. علیرضا تاجیک از لحظه ی ورود تماشاگرانش به فرهنگسرا و نخوه ی فروش بلیط و راهنمایی افراد به طرف سالن نمایش را تا آخرین لحظه ی خروج آخرین تماشاگر از سالن کارگردانی کرده بود و تک تک اجزای تلاش و سلیقه اش دیده می شدند. حتی نحوه ی تعظیم اعضای گروه. خانم ها . آقایان. گروه عظیم موسیقی همه به دستور یک کارگردان با سلیقه ، ما را تکریم کردند و راهی خانه هایمان شدیم.
آنچه بیش از هر چیز به چشمم آمد ، صداقت بازیگران بود. هیچکدامشان دروغ نگفتند. صمیمی و صادق با گردنی افراشته چشم در چشممان دوختند و آنچه آموخته بودند را بی ذره ای دروغ پیش چشممان جریان دادند.
جمله ای از لای جملات نمایش در تمام مسیر با من بود.
شکارچی گفت. جهل ما را هر جا که می خواهد می برد.
درود بر شرف جوانانی که نمی خواهند هرجا بروند.